جان ویک همیشه استاد بیرقیب کشتن بوده است؛ اما او در ایستگاهِ پایانیِ سفرش باید چگونه مردن را یاد بگیرد. همراه نقادانه باشید.
جان ویک همیشه به عنوان یک استاد بیهمتا در کشتن شناخته شده بود؛ اما در آخرین مرحله از سفرش، او باید یاد بگیرد که چگونه باید بمیرد.” با ما در نقد نقادانه همراه باشید.
به طور ناگزیر، فیلمهای جان ویک یک داستان عاشقانه و در عین حال، درباره انتقام نیستند. آنها تصویری از مردی است که به دلیل از دست دادن عزیزانش، به عنوان یک قاتل حرفهای تبدیل شده است. در ابتدا، آقای ویک تحت تاثیر تنهایی و اندوه قرار دارد. همه جای اطرافش با رنگهای سرد و تاریک پوشیده شده است. او با دلتنگی و اندوه در میان این تنهایی غرق میشود. تمام جزئیات زندگیاش، از خانهاش با رنگهای سرد و تاریک، تا ماگ قهوهای کنار تختخواب و دستبند با طرح گل مینا، به او یادآوری میکنند که عزیز ویک دیگر در کنارش نیست.
او در مراسم خاکسپاری همسرش، هلن، در باران و برف شرکت میکند و احساس میکند که دنیا برایش مرده است و همه چیز به دور از او اتفاق میافتد. او میتواند به عنوان یک قاتل حرفهای، در هر لحظه جایی پیدا کند که بتواند انتقامی بگیرد، اما او همچنان در مسیری بیبهره و بیمعنی قرار دارد، در جستجوی یک احساسی که نمیتواند آن را با هیچ چیز جایگزین کند. این داستان، تصویری تلخ از یک مرد است که تا وقتی که زندگی او به دلیل گرفتن انتقام به پایان میرسد، هیچگاه نمیتواند شادی و عشق را در آغوش بگیرد.
زندگی سابق جان ویک به عنوان یک قاتل حرفهای به همراه هلن را ترک کرده بود تا زندگی جدیدی را آغاز کند. اما اکنون که هلن از دست رفته، او دیگر هیچ هدفی برای زندگی ندارد. عادت داشته است که خشمش را بر روی قربانیانش تخلیه کند، اما این بار با وجود اینکه هلن دیگر نیست، او نمیتواند کسی را سرزنش کند یا به عنوان مقصر دانسته شود.
جان ویک، به عنوان یک قاتل حرفهای، همیشه فرصتی برای تجربه زندگی معمولی نداشته است. اما اکنون با بیماری نامرئی و درمان ناپذیری که هلن را از دست داده، برای اولین بار در زندگیاش با واقعیتهای تلخی مواجه میشود. در ابتدای فیلم، جان به یک فرودگاه کوچک میرود تا تمرین رانندگی کند. در طول این سکانس، او سرعت میگیرد و به سمت کامیونهای برفروبی میرود، اما در نهایت تصمیم میگیرد ترمز بزند. این تصمیم جان را به فکر پایان دادن به زندگیاش میاندازد.
خشم جان ویک قابلدرک است، زیرا تا به حال فرصتی برای تجربه زندگی معمولی نداشته است. او تنها به عنوان یک آدمکش و یک زندگی پر از خشونت و خطر شناخته شده است. او توسط خانواده روسکا روما نجات داده شده و توسط کارگردان آنجلیکا هیوستون آموزش دیده تا به یک خنجر و یک قاتل حرفهای تبدیل شود. اما همانطور که کوجی میگوید، در پایان، دیوان عالی تنها زندگی را میگیرد و مرگ را پس میدهد.
جان تنها از رابطهاش با هلن عشق را تجربه میکند و بلافاصله سرنوشت آن را از او سلب میکند. اما سرنوشت همیشه دستبردار نیست. شاید خداوند نتوانسته باشد بازنشسته ماندن بهترین ابزار نابودیش را تحمل کند و برای بازگرداندن او به بازی توطئه کرده باشد. یا شاید ایزدبانوی عدالت نتوانسته باشد از قسر در رفتن مردی با عمری گناه، چشمپوشی کند و از طریق گرفتن عزیزترین داراییهایش، مجازاتش کند.
هر چه هست، دشمنانش تنها یادگارهایی را که از همسرش داشت، نابود میکنند. او نه تنها پسر رئیس مافیای روسی را از دست میدهد، بلکه سگش را هم کشته و ماشین موستانگش را نابود میکنند. همچنین سانتینوی ایتالیایی هم خانهاش را منفجر میکند.
جان ویک پس از سوختن عکسهای همسرش، مجبور میشود در میان خاکسترها و ویرانههای خانهاش، به دنبال دستبند نقرهای هلن بگردد. در ادامه، ریش سفید هم حلقه ازدواجش را میخواهد. این یادگارها فقط چیزهای خشک و خالی نیستند؛ بلکه تنها چیزهایی هستند که جان را به هلن، به کسی که انسانیت خفته درون جانش را بیدار کرده بود، متصل میکنند. آنها قطب نمای اخلاقی جان هستند؛ جان در غیبت هلن، سگش و چیزهایی که انگیزه او برای مراقبت از خودش را تشویق میکردند، خودش را گم میکند و تنها چیزی که میداند این است که چگونه مجددا به بابایاگای مخوف گذشته تبدیل شود.
شاید جان ویک تصوری نداشت که مرگ همسرش را به او مُقصر کرده باشد، اما مرگ سگش، که نمادی از مرگ دوباره هلن بود، به او این امکان را میدهد که خشم و ناراحتی خود را درباره این اتفاق بیان کند. ما هلن را به طور مستقیم نمیشناسیم، اما از طریق فلشبکها میدانیم که او نمایندهای از گرمای و لطافت است، دو مفهومی که پیش از این در زندگیش برایش غریبه بوده است.
بنابراین، با وجود اینکه ما هیچوقت در هتل کانتیننتال اقامت نداشتهایم، نشانی را ندیدهایم و به دیوان عالی خدمت نکردهایم، اما تقریبا همهی ما عزیزانی را از دست دادهایم و ناراحتی ناشی از این فقدان باعث شدهاست که دست و پنجه نرم کنیم و دنبال آرامش دوباره باشیم. بنابراین، سفر جان ویک در این چهار فیلم دربارهی مردی است که باید به یاد بیاورد که چگونه میتواند باشد و خوبیهای دفن شده درونش را که عشق همسرش را به او میداد، بازیابی کند.
اما آنچه که مجموعه جان ویک را از فیلمهای همتیروطایفهاش متمایز میکند، این است که این مولفههای ژانر اکشن را در مقیاس یک شعر حماسی باشکوه بازآفرینی میکند. اشارههای این فیلمها به اشعار کلاسیکی مثل “کمدی الهی” دانته آلیگیری، “ایلیاد” هومر، “بهشت گمشده” جان میلتون یا شخصیتهای اساطیری بیشمار هستند. خط داستان قسمت اول “جان ویک” حکم بازگویی مدرن افسانه اورفئوس و اورودیکه از اسطورهشناسی یونان را دارد.
اورودیکه، همسر اورفئوس، بر اثر مارگزیدگی جان سپرد، اما اورفئوس، که عاشق او بود، به دنبال او به جهان زیرین، که در تملک هادس، خدای جهان مردگان بود، رفت. با نواختن چنگ پرسفونه، ملکه جهان زیرین، موفق شد او را مجذوب کرده و به او اجازه داد تا اورودیکه را بازگرداند، با شرط آنکه تا خروج از قلمرو هادس به چهره او نگاه نکند. اما در میان راه، اورفئوس از بیم آنکه اورودیکه به دنبالش نرود، برگشت و به او نگاه کرد و در نتیجه، اورودیکه برای همیشه به جهان زیرین بازگشت.
جان ویک هم نه تنها مثل اورفئوس از غم از دست دادن عشقش از خود بیخود میشود، بلکه مثل او به دنیای زیرین هتل کانتیننتال بازمیگردد.
نقد و بررسی فیلم مرد مورچه ای و زنبور: کوانتومانیا
جان ویک اما اودیسئوس است؛ این جمله اولین گام برای بازنویسی داستان جان ویک به صورت ادبی است. این جمله بهوضوح نشان میدهد که داستان جان ویک در واقع مبارزهای است که در آن این دو شخصیت قهرمان، هر کدام در دنیای خود، با قوانین و موجودات ماورایی مواجه میشوند. این مواجههها، آنها را بهزمینهای برای نبرد سرنوشتساز میکشانند و آنها باید با شخصیتهای خداگونهای که برخی از آنها در کنارشان میایستند و برخی دیگر از آنها در برابرشان قرار میگیرند، مقابله کنند.
در داستان جان ویک، جان ویک بهعنوان یک آشیل نیز توصیف میشود؛ او یک جنگجوی افسانهای است که بهظاهر شکستناپذیر است. او دوستدار جنگ و مبارزه است و همیشه در جستجوی ماجراجویی و رقابت است. اما هدف وی در این داستان، نه تنها رفتن به جنگ، بلکه یافتن همسر محبوبش و بازگشت به خانه است. این هدف، بهنوعی مشابه هدف اودیسئوس است که در مسیر بازگشتش به خانه، با شخصیتهای دشوار و متنوعی مواجه میشود.
در داستان جان ویک، شیطانِ «بهشت گمشده»ی میلتون نیز حضور دارد. در این داستان، شیطان بهعنوان ضدقهرمانی همدلیبرانگیز به تصویر کشیده میشود؛ همانند جان ویک که در پی انتقام از حکومتی سختگیر و قانونمدار است، شیطان نیز در پی انتقام از حکومتی است که او را از بهشت به زور بیرون رانده است. در این دو شخصیت، میتوان نقشهای ضدقهرمانی را مشاهده کرد که به دنبال تحقق هدفهای خود هستند و برای این کار، باید از قانون و قوانین ماورایی ردیابی کنند.
در نهایت، داستان جان ویک با توجه به تمامی این عناصر، میتواند بهعنوان بازنویسی ادبی از شخصیتهای افسانهای محبوب و قهرمانی باشد که در آن دنیای افسانهای و واقعی به هم آمیخته و ما را به ماجراجوییهای هیجانانگیز و قهرمانانه میبرد.
“بیشتر از فقط دیالوگ شیطان میلتون (که میگوید «بهتر است در جهنم حاکم باشی، تا در بهشت خدمت کنی») نشاندهندهی احساس جان ویک نسبت به دیوان اعلى است. همانطور که شیطان میلتون به عنوان «فرشتهی سقوطکرده» شناخته میشود، سقوطهای متوالی جان در طول این سه فیلم (سقوط از پشتبام، سقوط از طبقهی دوم کلاب، سقوط از پنجره، سقوط از راهپله) هم نشاندهندهی سقوط جان در نظرات عمومی است. اما از قسمت دوم به بعد، جان تبدیل به هرکول میشود. هِرا، ملکهی آسمانها، جادویی را که برای هرکول انجام داده بود، باعث میشود که او دچار جنون شده و همسر و فرزندانش را بکشد.
اگرچه جان ویک مسئول مستقیم مرگ همسرش نیست، اما انگیزهی او برای انتقام، خشم و اندوه است. هرکول برای بدست آوردن آرامش دوباره، باید کفارهی گناهش را بدهد و خودش را رستگار کند. پادشاه اوروستئوس، پسرعموی هرکول، دوازده ماموریت سخت و غیرممکن به او میدهد تا جبران کند و به هر دوازده از آنها خوانده میشود. این ماموریتهای غیرممکن یادآور «ماموریتهای غیرممکن» هستند که ویگو تاراسُف، به عنوان آخرین ماموریت جان ویک قبل از بازنشستگی به او سپرده است. “
هرکول، پس از اتمام کارش در دوازدهخوان، مجددا توسط هرا دچار جنون شد و یکی از شاهزادگان را کشت که باعث شد یادآور کشته شدن سانتینو دیآنتونیو توسط ویک در پایان قسمت دوم شود. همانطور که ریش سفیدی در قسمت سوم به جان ویک گفت که برای توبه خود، باید حلقه ازدواجش را به عنوان نشانه ای از سرسپردگی به دیوان عالی تقدیم کند، غیبگوی نیایشگاه دلفی هم به هرکول گفته بود که باید به مدت یک سال به بردگی در بیاید.
همچنین، وینستون در فیلم چهارم دیوان عالی را به عنوان “هایدرای شخصی جان” توصیف می کند؛ هایدرا هیولایی در اسطوره شناسی یونان است که دارای بدنی شبیه به مار و سرهای فراوان است. وقتی که یک سر از هایدرا بریده می شود، دو سر جدید جای آن می روید. به خاطر همین است که وینستون علنا به جان می گوید: “هرکول با هایدرای چندسر حریف بود، تو با دیوان عالی حریفی. اما قبل از اینکه سرهای او تمام شوند، گلوله های تو تمام می شود”.
جان ویک ۴ همچنین حاوی اشارههایی به اسطورهشناسی یونانی و رومی است. به عنوان مثال، اعوان مارکیس، دشمن اصلی فیلم، شلوارهای کوتاه میپوشند و به “میرمیدونها” معروفند. داستان میرمیدونها به این صورت است: هرا، ملکه خدایان، طاعونی را برای کشتن تمام انسانهایی که در جزیرهی اگینا زندگی میکردند فرستاد، زیرا این جزیره به افسانهای از عشق زئوس نامگذاری شده بود.
پادشاه جزیره (پسر زئوس) و مادرش، که اصلیترین هدف هرا بودند، از زئوس خواستند که راهی برای تجدید جمعیت جزیره پیدا کند. زئوس مورچگهای جزیره را به نژاد انسانهایی تبدیل کرد که میرمیدون نامیده میشدند؛ آنها نه تنها به خاطر نژاد مورچگیشان شجاع و خشن بودند، بلکه به رهبرشان بسیار وفادار بودند. علاوه بر این، شخصیت “جستجوگر” (با بازی هالی بری) خود را “هیچکس” معرفی میکند، که اشارهای دیگر به اسطوره اودیسه است. در سفر اودیسه، او با پلیفاموس، غولی یک چشم مواجه میشود.
وقتی غول از اودیسه میپرسد “نامت چیست؟”، او پاسخ میدهد “هیچکس”. پس از اینکه اودیسه غول را در حالی که مست و خواب است، کور میکند، پلیفاموس به درد درد میزند و برای کمک از غولهای دیگرش صدا میزند. وقتی آنها از او میپرسند که کی او را آزرده است، او پاسخ میدهد “هیچکس”. غولهای دیگر، فکر میکنند که فریادهای او به خاطر تنبیه خدایان است و او را تنها میگذارند.
اگرچه در این داستان “هیچکس” به عنوان تنبیه الهی اشتباه گرفته شده است، اما در “جان ویک ۴” شخصیت “هیچکس” واقعا نقش فرشته نگهبانی برای جان دارد و او را در چندین موقعیت از مرگ مطمئن نجات میدهد. شخصیت “پادشاه بائری” (با بازی لارنس فیشبورن)، علیرغم کوریاش، دیدگاه پیشگوئی در پیدا کردن مکان جان ویک را دارد، که به افسانه معروف بینای کور یونانی، تیرسیاس، اشاره دارد.
با وجود اینکه فیلمهای سری “جان ویک” برای ایجاد حماسه و تشدید بعد از جهان خودشان، از شخصیتها و رویدادهای اسطورهای و انجیلی بسیاری الهام گرفتهاند، اما وقتی که داستان آقای ویک با فیلم چهارم به پایان نزدیک میشود، یک نکته مهم برای ما روشن شده است: سفر احساسی جان بیشتر از هر فیلم حماسی کلاسیک دیگری، به نوعی کمدی الهی دانته آلیگیری نزدیک است؛ به طوری که داستان جان ویک میتواند به عنوان بازگویی مدرن و هدشاتمحور کمدی الهی تعریف شود.
این فیلمها اما هرگز نمیتوانند زیرنویسِ کمدی الهی خود را پنهان کنند. به عنوان مثال، اِرنست، دشمن بلندقامت جان که در ابتدای فیلم سوم توسط یک کتاب به قتل میرسد، یک بخش از این شعر را به عنوان نقلقول استفاده میکند: “آیا شما میخواهید زندگی کنید مانند حیوانات؟ شما به دنبال فضیلت و دانش بودید”.
همچنین، در فیلم چهارم، اولین دیالوگهای پادشاه بَئوری (لارنس فیشبرن) قبل از دیدار با جان، به سومین سرود کمدی الهی تعلق دارد؛ در کمدی الهی، دانته و ویرژیل در هنگام عبور از دروازهی جهنم با یک تابلویی مواجه میشوند که بر روی آن نوشته شده است: “هر کس از من داخل شهر اندوه میشود. هر کس از من به سوی رنج ابدی میرود. هر کس از من به جمع گمشدهها میپیوندد. قبل از من هیچ چیزی آفریده نشده بود که جاوید نباشد. من خود عمر جاویدان دارم. هر کسی که وارد میشود، از امیدی که دارد، بازمیگردد”.
علاوه بر این، در فیلم “جان ویک ۳”، شخصیت کارگردان به جان ویک میگوید: “مسیر بهشت از جهنم آغاز میشود”. این جمله به طور مستقیم به نشان دادن مسیر روحی جان ویک اشاره دارد. همچنین، فیلم با یک صحنه کمدی الهی آغاز میشود که دانته (که بخوانید جان ویک) در جنگلی تاریک که نماد گناه و خطاست، سرگردان شده است. او نظرش را به سمت راه نجات میاندازد و نخستین نور خورشید (نماد جمال و جلال خداوندی) را میبیند که در دامنهی کوه کوتاه (نماد کوه سعادت ازلی) میتابد. در این هنگام، ویرژیل (نماد عقل و خرد بشری) به عنوان راهنما به جان کمک میکند.
ویرژیل به او توضیح میدهد که او توسط بانویی آسمانی به نام بئاتریس (نماد عشق و صفای الهی) برای کمک به او فرستاده شده است. بئاتریس در دنیای واقعی عاشق جان ویک بود و حتی وینستون و پادشاه بَئوری (نماد قوانین دنیای زیرین) نقش ویرژیلگونهای برای جان داشتند و به او در گرفتن تصمیمات عاقلانه کمک میکردند. هلن هم همتای بئاتریس است و نه تنها وینستون و پادشاه بَئوری، بلکه هلن هم به جان کمک میکند تا مسیر درست را پیدا کند.
ویرژیل در سرود سوم “کمدی الهی” از ماموریتی که بئاتریس به او سپرده است، به شکل زیر نقل قول میکند: “دوست من، که از دروازه دوستی با او همراه نشده است، در حالتی ناامیدانه در سراشیبی بینتیجه قرار گرفته و در عذاب و هراس، از فرط ترس به عقب بازگشته است؛ من نگران هستم که او اکنون راه را گم کرده باشد و من، که در آسمان این گیرایی و زحمتش را شنیدهام، باید بهتر از آنچه فکر میکنم به او کمک کنم. پس برو و با تمام قوای خود و هر وسیلهای که لازم است، به او کمک کن تا من را از این غم و اندوه آزاد کنی.”
اگر روح هلن هنوز در آسمان بود و با دیدن انتقامجویی دانته، احتمالاً ابراز ناراحتی خود را درباره رفتار او با ادبیات مشابهی میکرد. در آخر، ویرژیل به دانته میگوید که باید او را به سمت تپهی سعادت ازلی ببرد، اما چون او هنوز آماده برای طی کردن این مسیر نیست، باید از مسیر دورتری که از جهنم (مرحلهی اعتراف به گناه) و برزخ (مرحلهی ترک گناه) میگذرد، عبور کند تا به تپهی سعادت ازلی برسد.
اما کمک ویرژیل تا حدی محدود است و تنها میتواند به او در مسیر جهنم و برخی از برزخ کمک کند. به عبارت دیگر، ویرژیل تنها میتواند تا جایی که عقل و منطق انسان بتواند رفتار کند، به او کمک کند و بعد از آن، وظیفهی راهنمایی برای رسیدن به بهشت با بئاتریس (نماد عشق) به عهده دانته خواهد بود.
در فیلم جان ویک ۴، وینستون و پادشاه بَئوری از خردمندی و تجهیزاتشان استفاده میکنند تا جان ویک را از جهنم عبور دهند و او را به بهشت هدایت کنند. اما وظیفهی هدایت جان به درون بهشت به هلن سپرده شده است و این باعث رستگاری او میشود. هلن، عشق و انسانیتی که در وجودش شعلهور کرده بود، را به لطف بازگشت به چیزی که همسرش از او میخواهد، کشف میکند و به دلیل راهنمایی همسرش مجددا به زندگی برمیگردد. این داستان تنها در فیلم “جان ویک” و “کمدی الهی” خاتمه نمییابد.
همانطور که دانته آلیگیری در سال ۱۳۰۲ میلادی به دلیل فساد مالی از شهر محل تولدش تبعید شد، جان هم نیز به دلیل طرد شدن از جامعهی آدمکشها، محرومیت همیشگی از حقوق مدنی را تجربه میکند. همچنین، جان در فیلم اول به کلابی به نام “حلقهی سرخ” میرود که اشارهای به حلقههای نُهگانه در “کمدی الهی” است. علاوه بر این، در یکی از سکانسهای اکشن فیلم چهارم، با استفاده از گلولههای آتشین، جان بدن دشمنانش را بهشکلی میسوزاند که گویی ارواح آنها در آتش جهنم سوخته میشوند.
اما بر خلاف دانته در “کمدی الهی”، جان ویک در دنیایی که بهشت و جهنم به طور غیرقابل انکاری واقعی هستند، زندگی نمی کند. در صحنه ای که کین و جان در کلیسا گفت و گو می کنند، کین می پرسد: “اومدی خداحافظی کنی؟” جان تصحیحش می کند: “اومدم سلام کنم”. جان الزاما فکر نمی کند که زنش قادر به شنیدن صدای اوست، اما “شاید اشتباه کنم”. وجود دنیای پس از مرگ، احتمال دیدار مجدد او با هلن در بهشت ناشناخته است.
اما تنها چیزی که جان ویک می داند این است که او می خواهد از این چرخه تکرار شونده سیزیف گونه ای که به آن محکوم شده است، رها شود؛ از فعالیت ابسورد و بیهوده حمل کردن تخته سنگ تا قله کوه و سپس پایین غلتیدن دوباره و دوباره و دوباره آن آزاد شود (سقوط جان از بالای پله های منتهی به کلیسا را به خاطر بیاورید). جان آنقدر شکست ناپذیر است که در برابر ارتش دیوان عالی دوام می آورد و دیوان عالی هم آنقدر بی انتها است که جان هر چقدر هم بکشد به ته اش نخواهد رسید.
بنابراین شاید جان ویک در جستجوی نیروانا است؛ در آیین هندو به معنای دستیابی به رستگاری غایی، رهایی از عذاب و خواسته های اسیرکننده زمینی، ریشه کن کردن نفس و آزاد شدن از چرخه ابدی مرگ و تولد دوباره؛ واژه “نیروانا” در زبان سانسکریت به معنای واقعی کلمه “خاموش شدن” یا “شعله ای را با فوت خاموش کردن” معنی می دهد.
بنابراین تعجبی ندارد که “جان ویک ۴” در حالی که پادشاه بائوری شعله ی کبریت را با فوت کردن خاموش می کند، آغاز می شود؛ فوت کردن کبریت که به پلان طلوع خورشید برش می خورد، فقط یک ارجاع باحال به یکی از مشهورترین مچ کات های تاریخ سینما در “لارنس عربستان” نیست، بلکه آن در چارچوب این فیلم هم معنای تماتیک مستقل خودش را دارد.
در دنیای جان ویک، مرگ تنها قطعیتی است که وجود دارد؛ شاید حتی بیشتر از دنیای واقعی. جان به عنوان کسی که بر مرگ چیره شده است، به عنوان استاد گریختن از چنگال مرگ، به عنوان کسی که با اراده بیشتر از هرکس دیگری به زندگی چنگ انداخته است، باید راه و روش تسلیم شدن در برابر مرگ را یاد بگیرد. حتی اگر جان برای فرض محال، موفق شود دیوان عالی را منقرض کند، قابلیتهای رزمیاش همچنان برای متوقف کردن خاصیت فرساینده زمان یا بیماری ناکارآمد خواهند بود.
او به حدی بر زنده ماندن متمرکز شده است که مردن را به کل فراموش کرده بود. جان تاکنون تصور میکرد تنها با کشتن همه میتواند به اتفاق ظالمانهای که برای همسرش افتاد، معنا بخشد و به پوچی زندگیاش معنا ببخشد. اما او متوجه میشود که معنا بخشیدن به زندگیاش به طرز پارادوکسیکالی در پذیرش مرگش و از آن مهمتر، چگونه مرگ نهفته است. بنابراین، مرگ در همهجای فیلم جان ویک ۴ قابل استشمام است.
آن در تاروپود همه چیز بافته شده است؛ از جایی که آکیرا، دختر کوجی، در وصف جان ویک میگوید: “هر چیزی را که او لمس میکند، میمیرد” تا جایی که کیلا، در واکنش به ورقهای جان ویک، میگوید: “دست مرده، آقای ویک”. همچنین، از تابلوهای نقاشی خشونتبار کاراواجو، هنرمند ایتالیایی که در پسزمینه کاراکترها دیده میشود، تا تاریکی غلیظ این فیلمها که وامدار سینمای نوآر است.
چاد استاهلسکی و دان لاوستن (فیلمبردار) اعلام کردهاند که آنها از طراحی نور و تصویر متحرک فیلم هنرهای رزمی گراندمستر در جان ویک ۴ الهام گرفتهاند. فیلم از انواع سایهها و رنگهای سیاه استفاده میکند، زیرا سیاه در فرهنگ چینی زمستان را نماینده میشود و زمستان فصل پایان، عزاداری و تراژدی است. در یک صحنه، شخصیت ایپ من (تونی لئونگ) میگوید: “اگر زندگی چهار فصل داشت، ما مستقیماً از بهار به زمستان رفتیم.
جان ویک ۴ همچنین بر روی زمستان زندگی قهرمان تمرکز دارد؛ زمان بیرحمانه میگذرد و حضور صدای ساعتهای پرشور و ترسناک در طول فیلم باعث یادآوری بیرحمانه حرکت زمان میشود. وقتی که شخصیت کاسیان (کامن) ساعت خود را روی میز وینستون قرار میدهد، صدایی شبیه به گلوله، قوی و قدرتمند میشنویم. دشمن واقعی جان، صدای پایدار ساعت است که به سرعت به دوئلش میرسد، با دستهای ساعت به سمت جلو حرکت میکنند، بیاحساس نسبت به احساسات جان. تقریباً تمام عناصری که فیلم را تشکیل میدهند، مرگ را پیشبینی میکنند.
به عنوان مثال، حتی زنگ بزرگ در صحنه نبرد بین جان و زیرو در باغ هتل قارهای اوساکا (نشان داده شده در زیر) یادآوری زمان است. این زنگ، با نام “بونشو”، در معابد بودایی در ژاپن برای نشان دادن زمان، فراخوانی رهبانان به عبادت و یا هشدار دادن با صدای بلند استفاده میشود. صدای این زنگ به قدری نافذ و همهگیر است که میتوان از فاصلههای دور شنیدش. حتی بوداییان باور دارند که قدرت خارقالعادهای دارد و صدایش به دنیای مردگان میرسد.
با مونو نوآوره، زندگی بهعنوان یک فرایندِ مدام تغییرکننده و ناپایدار، همواره در حال انتقال و تغییر است و همه ما به طور ناخودآگاه از این وضعیت آگاه هستیم. جان نیز، با اینکه در حال فرار و تلاش برای نجات خود است، در کنار شکوفههای گیلاس به این حقیقت زندگی پایبند است و در مقابل آن ترحم میکند. او میداند که هرچه زودتر از زندگیش لذت ببرد، هرچه بیشتر از لحظات خوبش استفاده کند، زندگیش با شکوفههای گیلاس مانند سریعگذر و ناپایدار خواهد بود و پایان آن نیز به سرعت خواهد رسید.
این پلان نشاندهندهی نگرشِ جان نسبت به زندگی است و همچنین به تفکر و احساسات او دربارهی مونو نوآواره اشاره میکند. در نهایت، این پلان میتواند به عنوان یک جهتگیری برای تمامی فیلم باشد و طیف گستردهای از ماهیت زندگی و تلاش جان برای تطابق با آن را نشان دهد.
مقابله با مونو نو آواره، یک چالش بزرگ برای هر شاعر و نویسنده است. از آنجا که مونو نو آواره، به ویژگیهای منحصربهفرد پدیدهی مورد بحث توجه میکند، شاعر باید بتواند این ویژگیها را با دقت و توجه به جزئیات به تصویر بکشد. این وظیفه در واقع، همان تجسم بخشیدن به مونو نو آواره است که نوریناگا دربارهی آن صحبت میکند.
در حالی که علم و فلسفهی انتزاعی به دنبال کلیت و عمومیت میگردند، مونو نو آواره به دنبال جزئیات و تفاوتها است. شاعر باید بتواند این تفاوتها را با استفاده از الگوهای زبان، تصاویر و صدا به خواننده منتقل کند. در واقع، هدف اصلی شاعر این است که خواننده را به گوشهای از واقعیت مونو نو آواره بکشاند و او را در همان لحظهی شگفتزدهای که خودش در آن بوده است، قرار دهد.
نوریناگا معتقد بود که احساسی که بین شاعر و خواننده به اشتراک گذاشته میشود، پایه و اساسِ جامعهی بشری است. این احساس میتواند تا حدی از بالاترین خواستههای بشر، مانند عشق، زیبایی و تحققِ خوشبختی نشأت بگیرد. به همین دلیل، تجسم بخشیدن به مونو نو آواره در واقع تأسیس این احساس است و شاعر نقش بسیار مهمی در این تأسیس دارد.
با توجه به اینکه مونو نو آواره در عین مالیخولیاییبودن، لذتبخش است، شاعر باید بتواند این مالیخولیا را به شکلی زیبا و مورد قبول برای خواننده پوشش دهد. در واقع، همین ماهیتِ ناپایدار چیزها است که زیبایی آنها را افزایش میدهد و زندگی را ارزشمند میکند. بنابراین، تجسم بخشیدن به مونو نو آواره به خواننده این امکان را میدهد که از زیباییِ ناپایداری و غنای آن لذت ببرد.
در نهایت، مونو نو آواره یک مفهوم پیچیده و بسیار مهم در ادبیات است که نشاندهندهی فرهنگ و هویتِ جامعهی بشری است. شاعر باید بتواند این مفهوم را به خواننده منتقل کند و در او روح و احساسِ مونو نو آواره را برانگیزاند. به همین دلیل، تجسم بخشیدن به مونو نو آواره به یکی از مهمترین وظایفِ شاعر تبدیل شده است.
جان، در فکر بر گل های گیلاس روشن شده، به طور آگاهانه یا ناخودآگاه در مورد طبیعت فانی زندگی، هر دو زندگی هلن و خودش فکر می کند؛ درباره تاب ثابت و پایداری او در مقابل مونو نو آواره که او را از مسیر درست دور و به آشوب کشانده است؛ فکر می کند شاید زندگی کوتاهی که با هلن به اشتراک گذاشته است، بی معنی نباشد، بلکه نشان از فروپاشی طبیعت ذاتی همه ی اشیای مادی باشد.
در هنر ژاپنی، سامورایی ها ارتباط نمادینی با گل های گیلاس دارند؛ زیرا زندگی آنان، همانند گیلاس های کوتاه و باشکوه، با رویارویی باز و نازک صورت می گیرد. گیلاس ها نقش مهمی در شعر ژاپنی دارند. به عنوان مثال، کوبایاشی ایسا، شاعر هایکو مشهور ژاپنی، پس از مرگ پسرش، یک هایکو نوشت که به این معنی است: “دنیا پر از درد و غم است، اما درختان گیلاس هنوز می رویند.”
نقد و بررسی فیلم فلش (The Flash) | تناقض در زمان
این شعر میتواند به دو شکل تفسیر شود؛ یکی با برداشت بدبینانه و دیگری با برداشت خوشبینانه. در برداشت بدبینانه، ایسا به نظر میرسد که او در حال گفتن است که شکوفههای گیلاس، با وجود مرگ پسرش، درد و اندوه او را بیشتر میکند. اما در واقع، کلید واژهی این شعر “دنیا” است.
ایسا از واژهی “شابا” استفاده میکند که در زبان سانسکریت به معنی “بُردباری” یا “طاقت آوردن” است. این ممکن است به این معنی باشد که ایسا به دنیای آلوده و روزمره اشاره میکند. از این رو، در برداشت خوشبینانه، ایسا ممکن است به این معنی باشد که در دنیای پر از درد و رنج، مانند دنیای “شابا”، هنوز هم میتوان زیباییها مانند شکوفههای گیلاس را پیدا کرد.
تفسیر دیگری که به فضای ذهنیِ جان ویک نزدیکتر است، این است که ایسا در لحظات آرام و زودگذر، به این فکر میکند که گرچه زندگیاش با تنهایی، درد و خونریزی تعریف میشود، اما هنوز هم حس باقیمانده از دورانی که با عشقش سپری کرده است، با وجودِ تمام عذاب و هرجومرجِ معرفِ قبل و بعد از آن، هنوز وجود دارد. این تفسیر نشان میدهد که ایسا هنوز هم احساساتی برای هلن دارد و حتی با وجودِ تمام مشکلات و دردهایی که تجربه کرده است، هنوز هم احساسات و ارتباطی با هلن دارد.
با توجه به این دو تفسیر، میتوان گفت که شعر ایسا میتواند به دو صورت متضاد تفسیر شود؛ یکی به عنوان بیانی از بدبینی و درد و دیگری به عنوان نشان دهندهی این که در دنیای پُر از درد و رنج، هنوز هم میتوان زیبایی و احساساتی مثل عشق را پیدا کرد.
یک زندگی خوب اینطوری شروع میشود؛ با یک دوست وفادار، یک فضای آرام و لحظاتی از استراحت. این سکانس نشان میدهد که جان و کوجی با هم فراتر از دوستی عادی رفتهاند؛ آنها همدیگر را میفهمند و به همراه هستند در لحظات خوش و بد. آنها در کنار هم میتوانند آرامش و آرامشی را که در دنیایشان نیست را تجربه کنند. این مراسم چای خوردن نشان میدهد که حتی در میان تمامی درگیریها و مشکلات، هنوز هم میتوانند لحظاتی از شادی را با هم داشته باشند.
اما این مراسم چای خوردن به چیز دیگری نیز اشاره میکند؛ به ماهیتِ کمیابِ این لحظات. این لحظات از آرامش و استراحت، که اغلب به دلیل شلوغی و مشغلههای روزمره، برای جان نادر هستند. این مراسم چای خوردن به او فرصت میدهد تا به یک کار روتین و ساده متوقف شده و لذت ببرد. این مراسم نشان میدهد که در زندگی، هنوز هم فرصتهای کوچکی برای لذت بردن وجود دارد، و این باید به آنها اهمیت داده شود.
در نهایت، این مراسم چای خوردن به چیزی دیگر نیز اشاره میکند؛ به لحظاتی که جان تنها و تحتفشار است. این لحظات در این سکانس نمایش داده میشود؛ جان در میان تمامی درگیریها و مشکلات، تنها و پریشان است. اما با کمک کوجی، او میتواند این لحظات تنهایی را فراموش کند و لذت ببرد. معاشرتِ آرام و خردمندانهی کوجی با جان، به او فرصت میدهد تا در فضایی آرام و دوستانه، از تنهایی و تحتفشار بودن فرار کند. این سکانس نشان میدهد که حتی در میان تمامی مشکلات، هنوز هم میتوانید به دوستان و فضای آرام و آرامشی که به شما میدهند، روی آورید و بتوانید به زندگی زیباتری نگاه کنید.
در واقع، فیلم جان ویک ۴ به اندازهای از این کتاب الهام گرفته است که در ابتدا قرار بود با نام “جان ویک ۴: هاگاکوره” عرضه شود. دیالوگ کوجی در فیلم نمادی از محوریت مفهوم “چگونه زندگی کنیم و چگونه خوب بمیریم” است. یکی از اصول بسیار مهم در “هاگاکوره”، راه و رسم سامورایی است که بر اساس آن، باید به مرگ اشتیاق داشته باشیم؛ زیرا در صورتی که میان مُردن و زنده ماندن دودل باشیم، مرگ را برگزینیم.
در اوج دوئل پایانی جان ویک ۴، جان میگوید: “آنانی که به مرگ متعهد میشوند، در واقع زنده میمانند” و کِین به او پاسخ میدهد: “آنانی که به زندگی متعهد میشوند، در واقع میمیرند”. “هاگاکوره” در جریان جنگ جهانی دوم به عنوان یک راهبرد تحریکی توسط ارتش ژاپن استفاده میشد، اما به دلیل تشویق به وفاداری بیشعورانه و توجیه نظامیگری و ملیگرایی، مورد انتقاد قرار گرفته است.
با این حال، تفسیر انساندوستانهتری که میتوان از “هاگاکوره” کرد، همخوان با درسی است که جان در فیلم چهارم یاد میگیرد.
در بخشی از هاگاکوره آموزش میگیریم: باید بگوییم که اگر هر لحظه آماده مرگ باشیم، میتوانیم با آرامش خود را از زندگی آزاد کنیم. احساس نگرانی درباره مصیبتهایی که هنوز نمیتوانیم تحمل کنیم، احمقانه است، زیرا مصیبتها معمولاً بد نیستند. باید قبول کنیم که بدترین سرنوشت مردی که خدمت میکند، تبدیل شدن به یک رونین یا خودکشی از شرمساری است. در این صورت، هیچ چیز نمیتواند ما را ترسید”. صلح با مرگ به ما آرامش زندگی را میآموزد.
اگر ما به واقعیت مرگ پذیرفته باشیم، از آزادی از وحشت آن لذت خواهیم برد و میتوانیم زندگی آزادتری داشته باشیم. همچنین، فهم اینکه همه چیز در این دنیا فانی است، ما را به لذت بردن از زیباییها و شگفتیهای آسانتر و زندگی با آگاهی از این واقعیت راحتتر میکند.
همانطور که پرستار روانشناسی اگزیستانسیال، اروین یالوم، میگوید: “مرگ ما را نابود میکند، اما تفکر درباره مرگ ما را نجات میدهد. برای آنهایی که به آرامش مرگ اعتقاد دارند، اشک نریزید، بلکه اشک خود را برای آنهایی بگذارید که در حین زندگی خود مردند”. این آموزه همان چیزی است که در لاتین بر روی سنگ قبر شارون، منشی لابی هتل کانتیننتال، نوشته شده است: “بگذارید زندگی کنیم، زیرا ما باید بمیریم”.
تصویری که فیلمهای “جان ویک” به تصویر کشیدهاند، همانگونه که توماس هابز، فیلسوف انگلیسی قرن پانزدهمی آن را توصیف کرده بود، زندگی را به عنوان چیزی فردی، فرومایه، کثیف و وحشیانه نشان میدهند. این فیلمها جوهره دنیای جان ویک را به تصویر میکشند، جایی که عذاب، سلطهجویی، جنگ همه علیه همه و همنوعخواری حاکم است.
در فیلم چهارم، وینستون در موزه لوور کنار تابلوی کَلَکِ مِدوسا ایستاده است و با نقل قول از نِد کلی، خلافکار مشهور استرالیایی، میگوید: “زندگی همینه”. تابلوی کَلَکِ مِدوسا نشان دهنده فاجعهای است که در اثر غرق شدن ناو جنگی مدوسا به وقوع پیوست. تابلوی اثر تئودور ژریکوی فرانسوی، نجاتیافتگان فاجعه را در میان موجهای خروشان به تصویر میکشد، که تنها ۱۵ نفر از خدمه ۱۴۷ نفرهی ناو جان سالم به در بردند. این رویداد بزرگ، رسوایی بزرگی برای دولت فرانسه به وجود آورد و بسیاری از مردم، عدم شایستگی و سهلانگاری ناخدای کشتی را به عنوان عامل اصلی آن میدانند.
مارکی و دیگر اعضای دیوان عالی در فیلم، موجب ایجاد جهنمی برای کسانی که بهشان خدمت میکنند شدهاند. این موضوع در بسیاری از تابلوهایی که وینستون در حین قدم زدن در موزه از کنارشان عبور میکند، قابل مشاهده است. به عنوان مثال، تابلوی “قایقِ دانته” اثر اوژن دولاکروای فرانسوی، دانته، ویرژیل و فلگیاس را در حال عبور از رودخانهی استیکس به تصویر میکشد. آنها در مواجهه با ارواح زجرکشیدهی جهنم قرار دارند و در عین حال، شهر مردگان (که شامل حلقههای ششم تا نهم دوزخ “کمدی الهی” است) در پشتسرشان در حال سوختن است.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم نامه های کوچک شرورانه | تبعیضهای نژادی
بیشتر تابلوهای دیده شده در موزه در سکانس دیدارِ مارکی و وینستون (تصویر پایین)، به عنوان هشدارهایی برای مارکی عمل میکنند، هشدارهایی که او نسبت به آنها نابینا است. همچنین، این تابلوها نشان دهندهی نزاعِ مارکی با جان ویک هستند که در پایان فیلم روی میدهد.
برای مثال، تابلوی «ناپلئون در میدان نبرد ایلائو»، اثرِ آنتوان-ژان گروس، تصویری از نبرد خونینی است که هر دو جبهه در آن تلفاتِ فاجعهباری داشتند و هیچکدام به پیروزی واقعی نرسیدند. یا مثلا تابلوی «سوارِ زخمی»، اثر تئودور ژریکو، تصویری نامتعارف از جنگ است که به جای نشان دادن صحنههای قهرمانانه، سربازی از جبههی بازنده را به تصویر میکشد. این تابلو نمایش دهندهی عواقبِ شکست نظامی فرانسه در جنگ با روسیه است و به احساسِ یک ملت شکستخورده اشاره میکند.
هنگامی که وینستون وارد محل دیدارش با مارکی میشود، تابلوی «آزادی هدایتگر مردم» (یکی از تاثیرگذارترین آثار مربوط به انقلابِ فرانسه) در پشتسر وینستون قرار دارد و او به مارکی میگوید: «هشداری برای بهای خودکامگی». همچنین، در حالی که مارکی روی کاناپه نشسته است، تابلوی «مرگ سارداناپالوس» در پشت سر او قرار دارد؛ این تابلو تصویرگر لحظهای است که سارداناپالوس، یکی از پادشاهانِ امپراتوریِ آشور، در آن مرگ میگیرد و این با مارکی که اشتراکات متعددی با او دارد، مربوط میشود.
برای مثال، هر دو سارداناپالوس و مارکی لباس یکدست سفید را پوشیده اند. در حالی که سارداناپالوس در کنار یک پارچ طلا روی تختخواب مجلل خود دراز کشیده و به آرامی اطرافش را تماشا میکند، مارکی در حال لذت بردن از زندگی مرفه خود است و دیگران را به عنوان گوشت دم توپ خود به وجد میآورد.
او همچنین با کت و شلوار پرزرق و برق خود، اتاق خصوصی خود در موزه لوور و رقص باله در سالن خالی از تماشاگران را به ارمغان میآورد. او مانند یک پادشاه باستان، بهطرز غیرقابلهضمی ثروتمند است. تابلوی “آزادی هدایتگر مردم” (نماینده جبهه سارداناپالوس) و تابلوی مرگ سارداناپالوس (نماینده جبهه مارکی) در کنار یکدیگر نیستند، بلکه در مقابل یکدیگر قرار دارند، نشان دهنده نزاع بین این دو جبهه است.
با توجه به موارد فوق، میتوان گفت که جان ویک که در دنیای فیلم “جان ویک” زندگی میکند، یک کاراکتر پیچیده است. او یک قهرمان بایرونی است که به کهنالگوی قهرمان بایرونی تعلق دارد. او یک فرد انزواگرا و طردشده است، اما با تواناییهای خاص خود توانسته است تحسین مخاطبان را برانگیزد. او به نماد قیام علیه نهادهایی که او را خلق کردهاند یا به کار گرفتهاند مُتحول شده است.
او همچنین دارای تمایل به شورش علیه نهادهای قدرتمند است، اما با این حال، او از نگاه مخاطبانش بیگانه است و قابل تقلید نیست. جان ویک در واقع یک ایدهآل دستنیافتنی است که توانایی عشق ورزیدن را ندارد، و در نتیجه تنها و بیاشتیاق است و از وضعیت خود خسته میشود. برای احساس زندهبودن، او باید به شکلی شتابان و ویرانگرانه عمل کند، اما این احساس همیشه به همراه ترس و تنهایی همراه است. به همین دلیل، جان ویک یک کاراکتر پیچیده و جذاب است که در فیلم چهارم “جان ویک”، از طریق نقطه ضعف مارکی، نفس حکومت خود را به نمایش میگذارد.
پس از عبور از دوران بهبود، جان ویک به دنبال دوباره پیدا کردن حلقه ازدواجش میگردد. اما زمانی که متوجه میشود این کار غیرممکن است، به سرعت یک گلوله را به سمت ریش سفید میاندازد؛ شلیکی که آغازگر شورشی علیه دیوان عالی است. فیلمهای «جان ویک» بیش از هر ژانر دیگری از وسترنهای اسپاگتی الهام گرفتهاند و یکی از خصوصیات وسترنهای اسپاگتی، ابهام اخلاقیشان است؛ در این فیلمها هیچ کس کاملاً خوب یا شرور نیست؛ تنها چیزی که وجود دارد، طیف مختلفی از سیاهی است.
جان ویک در واقع تاریکترین نقطه سیاهی است که میتوان در این دنیا پیدا کرد و این وی را به قهرمان میتواند تبدیل کند. اما بزرگترین مشکل جان، این است که او نسبت به قوانین مقاومت دارد؛ او نمیپذیرد سرسپردگی کورکورانه داشته باشد. با این حال، جان همچنان اصول و خطوط قرمز شخصی خود را دارد. او تلاش میکند تا تا جایی که امکان دارد، از کشتن خواهر سانتینو، جیانا، پرهیز کند و حتی از کشتن دوست صمیمیاش، وینستون، هم صرف نظر میکند. همچنین، او به سانتینو اجازه نمیدهد از قوانین هتل کانتیننتال برای فرار از مجازاتش سوء استفاده کند.
با این حال، آنچه که جان واقعاً میتواند تفاوتی بین خود و آدمکشان قرار دهد، عشق وی به همسرش است. برای جان، همسرش یک نماد عشق و عفو است که او را به خانه و زندگی عادی خود باز میگرداند. او آرزو دارد از این دنیای خشونت و تبهکاری خارج شود و به زندگی خانوادگی خود بازگردد. این آرزوی او برای ادامهی زندگیش به همسرش وابسته است و به همین دلیل، او تمام تلاش خود را برای حفظ زندگی همسرش میکند.
با این حال، وقتی که همسر جان ویک توسط نیروهای خطرناک ویکتوریا پرت شده و به قتل رسیده، جان تصمیم میگیرد که از این پس به هر کسی که در راهش قرار میگیرد، انتقام بگیرد. او میخواهد این نیروهای خطرناک را از دنیای زیرزمینی بردارد و همچنین از خودش نیز انتقام بگیرد.
از آنجا که جان ویک به دادگاه بینالمللی محاکمه میشود، او برای زنده ماندن نیاز به یک حامی قوی دارد. او به فرانسیس سوگند میدهد که در صورت کمک به او به خروج از دنیای زیرزمینی و بازگشت به زندگی خانوادگی خود، او را به همراه خود به خارج از کشور ببرد.
اما فرانسیس تصمیم میگیرد که به جان کمک نکند و او را به دادگاه بیاورد. این اتفاق باعث میشود که جان به صورتی کاملاً ناخواسته به سمت قیام ویکتوریا و دیگر نیروهای خطرناک برود.
به نظر میرسد که این داستان به جای تمجید از جان برای عملهای خود، تمجید از قدرت عشق و عفو است که او را به زندگی خانوادگی بازمیگرداند. این قدرت عشق و عفو به جان اجازه میدهد تا از زندگی خود بازگردد و به زندگی عادی و عادی خود ادامه دهد، به جای زندگی خشونت و تبهکاری که در دنیای زیرزمینی داشت.
به همین دلیل، جان ویک نه تنها یک آدمکش است، بلکه یک قهرمان نیز است، که با عشق و عفو خود، به زندگی خود و عشق و عفو واقعی به دیگران، به دنیای زیرزمینی و دیگر نیروهای خطرناک انتقام میگیرد.
مراعات دیوان عالی در واقع بسیار شبیه به یک نظام فئودالی است. اعضای دیوان عالی در حقیقت اشرافی هستند و همه کسانی که به آنان خدمت میکنند، نقش رعیت، برده و دستبوس را ایفا میکنند. این نظام به شعار «همه باید از قوانین اطاعت کنند» تندرست نیست.
برای مثال، در فیلم اول، یوسف قانونی را زیر پا میگذارد که اعضای دیوان عالی نباید با مردم عادی ارتباط برقرار کنند. اما وی، در زمانی که جان ویک را با یک مرد عادی اشتباه میگیرد، قانون را نادیده میگیرد و او را زیر پا میگذارد. اگر جان ویک فقط یک شخص عادی بود، یوسف مجاز به قانونشکنی نبود. این موضوع نشان میدهد که حکومت دیوان عالی به نوعی فئودالیستی است و اعضای آن میتوانند قوانین را به نفع خودشان تغییر دهند.
یکی دیگر از قوانین دیوان عالی، این است که آدمکشها باید جنازههای باقیمانده از خلافکاریهایشان را تمیز کنند و آنها را از بین ببرند. اما ویگو پس از کشتن مارکوس، دوست تکتیرانداز جان، بهجای اینکه نظافتچی را خبر کند، جنازهی مارکوس را با انگیزهی بیادبی و بیاحترامی، دستنخورده باقی میگذارد. این نشان میدهد که قوانین و مراعات دیوان عالی، با توجه به نیازهای خود، قابل تغییر هستند و اعضای دیوان عالی میتوانند به آنها تجاوز کنند.
در فیلم چهارم، حکومت دیوان عالی به نوعی مقتدرانه و تمامیتخواه است و آنها هروقت لازم باشد، قوانین را به نفع خودشان تغییر میدهند. مثلاً آنها به محض اینکه احساس خطر میکنند، هتل کانتیننتالهای نیویورک و اوسکا را بهاصطلاح «نامقدس» اعلام کرده و به حریم آنها تجاوز میکنند. این نشان میدهد که قوانین قابل تغییر هستند و دیوان عالی میتواند آنها را به نفع خودشان تغییر دهند، به هر شکلی لازم باشد.
اما مشکل بزرگتری از استثناگرایی دیوان عالی وجود دارد؛ مقررات ستمگرانه و بی رحمانه آنها باعث میشود زندگیهای خالی از عشق و احساس باشند؛ زندگیهایی که هیچگاه نمیتوانند واقعا زنده باشند. در واقع، به نظر میرسد که عشق در این دنیا نابود شده است. حتی زمانی که عشق پیدا میشود، مقررات دیوان عالی آن را به چیزی پر از مشکلات، به ابزاری برای سوءاستفاده تبدیل میکند.
به عنوان مثال، سوفیا مجبور است دخترش را مخفی نگه دارد تا از فشار و استفادهی دیگران برای تحقق مقررات دیوان عالی در این زندگی جلوگیری کند. همچنین، کِین نیز برای نجات زندگی دخترش، مجبور است دوست قدیمی و معشوقش را کشته و با این کار علیه میل خود عمل کند.
حتی جان ویک، که بهترین نمونه عشق است، مجبور میشود به خاطر عشقش به هلن، جامعهی زیرزمینی آدمکشان را ترک کند. ویگو نیز از دلبستگی جان به هلن برای تحقق برنامهی قدرتطلبانهاش استفاده میکند و تنها زمانی موافقت میکند که جان برای او مأموریتی غیرممکن انجام دهد. سانتینو نیز اجازه نمیدهد رابطهی خانوادگیاش با جیانا مانع کشتن خواهرش و کسب قدرت بیشتر شود.
بنابراین، مشکل بزرگتری از استثناگرایی دیوان عالی وجود دارد؛ مشکلی که باعث میشود زندگیهای نابهجایی برای انسانها به وجود آید؛ زندگیهایی که هیچگاه نمیتوانند واقعا زنده باشند. این مشکل باعث نابودی عشق و احساسات در این دنیا شده است و حتی زمانی که عشق پیدا میشود، مقررات دیوان عالی آن را به دستوپاگیری و ابزاری برای سوءاستفاده تبدیل میکند. بنابراین، باید این مقررات ستمگرانه و بی رحمانه را تغییر داد و به جای آن، مقرراتی را ایجاد کرد که به عشق و احساسات انسانها احترام بگذارند و زندگیهایی را برای آنها فراهم کنند که به واقعیت نزدیکتر باشند.
اما در فیلم چهارم، شخصیتی که بیش از هرکس دیگری به جان ویک شباهت دارد، شخصیت “ردیاب” است. او هرچند از این دنیا آگاه است، اما هیچ جایی در آن ندارد و نسبت به آن احساس وفاداری نمی کند. او تنها به اتفاقات پیرامونش مشاهده کننده است، همانند یکی از مخاطبان فیلم. پس از اینکه مارکی چاقویش را به دست ردیاب میدهد، او میگوید: میتوانی چاقو را بیرون بکشی یا دستت را بیرون بکشی.
این نشاندهنده انتخاب مردی است که تنها به خودش فکر میکند، اما انتخاب دیگر، نشاندهنده مردی است که خودش را به خدمت آرمان خود میگذارد. تو کدامیکی از این دو هستی؟”
اما در نهایت، چیزی که ردیاب خود را به آن وقف میکند، نه پول است، نه مارکی، و نه دیوان عالی. بلکه آنچه او را به خودش متعهد میکند، جان ویک است. وقتی جان سگ ردیاب را بدون توجه به خطر نجات میدهد، وفاداری صاحبش را به دست میآورد. در دنیایی که بر اساس منافع شخصی چرخیده، اگر چیزی وجود داشته باشد که ردیاب بیشتر از خودش به آن اهمیت میدهد، آن سگش است. و این واقعیت درباره رابطه عاطفی جان با هلن و دوستانش نیز درست است. در این لحظه، ردیاب در قالب جان ویک با همدیگر مواجه میشوند، دو همفکر و همراه.
در صحنهای که مارکی در طویلهی اسبها با ردیاب دیدار میکند، او را به خاطر غرورش سرزنش میکند و او را «شکستهنفسی دروغین» و «آقای هیچکس» مینامد. او ادامه میدهد: «این صفتِ رقتانگیزی است. ما فقط به خاطر یک اشتباه محاسباتی، به جای پنهان کردنِ غرورمان، با صدای بلند جارش میزنیم». با این حال، مارکی نمیتواند تکبر ویرانگر خود را تشخیص دهد و با آن مقابله کند. این نقطه ضعف، وینستون را به شکلی زیرکانه و غیرمستقیم به سوی پذیرشِ پیشنهادِ دوئل میکشاند.
وینستون خود را مقایسه میکند و به مارکی میگوید: «تاریخ پُر از مارکیهایی است که فقط خدمتکارهاشان این افراد را به یاد میآورند. اما تو، تو میتوانی اسم خودت را ماندگار کنی و مردی بشوی که جان ویک، کسی که دیوان عالی و تمام اعضای آن از او میترسند، را به روی زمین میکشد. و چه کسی میتواند پیشبینی کند که مرتبهی آدم را چقدر بالا میبری؟».
جان ویک مارکی را به دوئل دعوت میکند، اما او این دعوت را با گذشتن از غرور خود، با پذیرشِ مرگ فانی خود پذیرفته، چیزی که میتواند به مرگ منجر شود. اما مارکی، با انگیزهی سیراب کردنِ غرورِ بیانتهای خود، با انگیزهی ابدی کردنِ نامش، دعوت را پذیرفته و با این کار، خود را به فروپاشی میکشاند.
در سکانسی که “قاصد” به هتل کانتیننتال اوساکا میآید تا علت حمله به آن را بفهمد، میبینیم که “مارکی” در حال تماشای یک نمایش سوارکاری و شمشیرزنی است. این شمشیرزنی از روش سنتی مبارزه سوارهنظام استفاده میکند، اما فیلم آن را بهعنوان بازی بیخطر و قدیمی به تصویر میکشد. این صحنه باعث میشود تا “مارکی” به نظر برسد که او یک عتیقه از دنیایی است که به پایان رسیده است؛ او مانند یک نجیبزادهای است که توسط انقلابیون برای قطع کردن سرش به تنگی میافتد.
اما نکته این است که گرچه “مارکی” در مرکز مبارزه قرار دارد، اما این مبارزه یک مبارزه تقلبی و امن است که صرفا برای لذت شخصی او اجرا میشود. این را با جان ویک و سایر جنگجویان واقعی این دنیا که در هر لحظه با خطر مرگ روبرو هستند، مقایسه کنید. در مبارزههای دیگر فیلمها، شخصیتها با مهارتهای بقای جان خود را به چالش میکشند و در نهایت اغلب به طرز وحشیانهای در میآیند، اما “مارکی” در این مبارزهی کاملا برنامهریزی شده، با دماغ هیچکس هیچ آسیبی نمیبیند.
مارکی به طور مداوم درباره پیامدهای اقدامات پرخطر صحبت میکند، اما خود او هیچ فهمی از پیامدها ندارد. او یک بیگانه است. به عنوان یک کودک شیاد که در بطری حفاظتی بزرگ شده، همیشه محافظت شده بوده و با دوری و اجتناب از تنشها از دست میدهد. هیچ وقت در موقعیتی قرار نگرفته که باید نگران پیامدهای تصمیماتش باشد. هیچ وقت تجربهای از موقعیتی نداشته که یک حرکت اشتباه ممکن بود تا مغزش با یک گلوله منفجر شود. هیچ وقت برای هر نفس زدن در گل و لیلیای ناامیدی زحمت نکشیده است.
پوستش هنوز همان نرمی پوست نوزاد را دارد. او عاشق ایده بودن یک قاتل است بیشتر از اینکه واقعا یکی باشد. مارکی نماینده دوازده عضو دیوان عالی است، مانند دوازده خدای اسطورهای یونان که انسانهای عادی را به جز ابزار حرکت در بازیهایشان نمیبینند. با وجود ادعاهایشان از عدالت و پیامدهای شکستن قانون، هر چیز را مانند یک بازی میبینند. این در بازی کیلا نیز آشکار است، جایی که مارکی از پنج گلوله برای تعیین اینکه کی زنده میماند و کی میمیرد استفاده میکند.
اما، همانطور که کِین حتی با وجودِ نابیناییاش به درستی حدس میزند، کیلا تقلب میکند؛ او صاحب این بازی است؛ هیچ شانسی در تقسیم کردنِ ورقها دخیل نبود. او ورقها را برای زنده نگه داشتن خودش و مُردنِ جان تقسیم کرده بود. قانونشکنی اما برای صاحبِ بازی بدون پیامد و مجازات است.
علاوهبر این، نهتنها مارکی در طولِ فیلم بارها درحین نظاره کردنِ نسخهی مینیاتوریِ پاریس دیده میشود (شکارِ جان ویک برای او حکم یک بازی رومیزی را دارد و سربازانی که سراغش میفرستد هم مهرههایش هستند)، بلکه او به ردیاب میگوید که درصورتِ کُشتنِ جان ویک «جایزه»اش را دریافت خواهد کرد و این نشان میدهد که او اصلا از این بازی و شکارِ جان ویک لذت نمیبرد، فقط به دنبال سود و مالِ خودش است.
واضحترین نمونهاش جایی است که مارکی از یک بازیِ کارتی برای تعیین مقررات و محلِ اجرای دوئل استفاده میکند. او از این بازی برای کنترل کردن جان ویک و دستور دادن به سربازانش استفاده میکند؛ او به عنوان صاحب بازی، همهچیز را تحت کنترل دارد و میتواند با هر طریقی که میخواهد بازی را سازماندهی کند.
خلاصه اینکه مارکی چیزی بیش از کودکی که درحین شمشیربازی با یک تیکه چوب خودش را در قامتِ یک شوالیه تصور میکند نیست؛ او فقط یک بوروکراتِ بزکشده است که بازی را برای خودش و مصالحِ شخصیاش به یک ابزار تبدیل کرده است. او فقط به دنبال قدرت و سود خودش است و قانونشکنی برای او مهم نیست؛ او تنها به دوست داشتنِ قدرت و کنترلِ دیگران اهمیت میدهد.
با این حال، مارکی توانسته است به جایگاهِ فعلیاش برسد؛ اما نه به دلیل شایستگی و قابلیتهایش، بلکه به دلیل لافِ گزافی که میزند و تواناییِ او در استفاده از بازی و قوانین برای کسب سود و قدرت. بنابراین، مارکی نمایندهای است که تنها به دنبال خودش و مصالحِ شخصیاش است و برای این هدف از هر کاری استفاده میکند؛ حتی از اجرای بازی و شکارِ جان ویک. به همین دلیل، مارکی هیچگاه نمیتواند درکِ شخصیتِ جان ویک که به دنبال انتقامِ خانوادهاش است، کند و تنها به عنوان یک مهره در بازیِ خودش میبیندش.
بنابراین، اصلیترین موضوعِ فیلم دربارهی قدرت و کنترل است؛ اینکه نمایندگانِ قدرت چگونه از قوانین و بازیها برای کسب سود و قدرت استفاده میکنند و تنها به دنبال خودشان هستند و به هیچ کس و هیچ قانونی اهمیت نمیدهند. این مسئله در دنیای واقعی نیز وجود دارد و مارکی تنها یک نمونه از این نمایندگانِ قدرت است که به جایگاهِ فعلیاش رسیده است.
تکبر و بیوجودبودن مارکی تباهیهای او هستند. او ترکیبی خطرناک از حماقت و ضعف است؛ او به اندازهای احمق است که فکر میکند میتواند بدون پاییدن بر جان ویک، افسانهای را شکست دهد و در عین حال به اندازهای بزدل است که دیگران را به جای خودش به مبارزه میکشاند تا برای کاری که خودش انجام نداده، تحسین بشود.
بنابراین، منطقی است که تنها فردی که در طول فیلم بهصورت مستقیم توسط مارکی کشته میشود، شارون است: مردی بیسلاح و بیآگاه. مارکی نهتنها کین را از بازنشستگی بیرون میکشد تا جان ویک را بکشد، بلکه او را به عنوان نمایندهی خود در دوئل مبارزه میکناند. او مانند برخی از اشخاصی که به دیوان عالی متصل هستند، تقلبگر و بیرحم است.
او نهتنها معاملهی خود با ردیاب را تغییر میدهد (وقتی ردیاب جان را در برلین پیدا میکند، مارکی زیر قولش میزند و ردیاب را مجبور به کشتن جان میکند)، بلکه هر کاری میکند تا جلوی رسیدن جان ویک به محل دوئل را بگیرد. حتی شخصیت «قاصد» که در واقع همپیمان مارکی است، هم نمیتواند او را درک کند. قاصد که با اشاره به انگشت قطعشدهاش به گذشتهی خشونتبارش، به نهضت جان ویک همذاتپنداری میکند، در یک جایی از فیلم با ادبیات مودبانهترین شکل ممکن، مارکی را تحقیر میکند: «یک انسان جاهطلب هرگز نباید ارزش خود را فراتر از حد معقول بگیرد. بهتر است آقا به خاطر این مسئله به خاطر بیاوری: احترام به عقل و منطق، آینده را روشنتر میکند».
زندگی در میان شهروندان عادی این دنیا، اما کاملاً متفاوت است. حتی برخی از آنها انسانیت خود را به یاد میآورند. تم اصلی فیلم “جان ویک ۴”، این است که در دنیایی که دیوان عالی آن را ساخته است، قوانینی وجود دارند که فراتر از نشانهای خون، تعهدات قانونی یا سوگندهای رسمی هستند. “جان ویک ۴” درباره برادری، دوستی، رستگاری و ازخودگذشتگی است. به عنوان مثال، کین ابراز سردرگمی میکند که کوجی زندگی خود را برای جان ویک به خطر میاندازد، در حالی که وی هیچ دینی نسبت به جان ویک ندارد و جان ویک هم هیچ نشانه عهدی از کین ندارد.
اما کوجی با این حال به او میگوید که کین از لحاظ اخلاقی و شرافتمندی بسیار افت کرده است، زیرا فکر میکند که تنها دوستیای که بین دوستان وجود دارد، به نشانهای عهد خلاصه میشود. همچنین، وقتی جان ویک از کوجی بخاطر ایجاد مشکلی عذرخواهی میکند، کوجی آن را به یاد میآورد که ارزش دوستی در روزهای سخت سنجیده میشود.
در دنیایی که دیوان عالی ساخته است، همه چیز بر اساس داد و ستد غیرانسانی اداره میشود؛ خدمات تنها در صورت پرداخت سکه در دسترس هستند. اقتصاد، دیکتهکننده روابط بین شخصیتهاست و دیوان عالی با تحمیل قوانین و ترس از اعدام، مردم را سرسپردگی میکند. دیوان عالی نمیتواند تصور کند که شهروندانش میتوانند به یکدیگر بدون سکه، نشانهای عهد یا قوانین وفادار باشند. حتی جان ویک هم این حقیقت را فراموش کرده بود و کوجی باید او را به آن یادآوری میکرد.
او در سفرش با افرادی آشنا میشود که به او نشان میدهند که زندگی بیشتر از خشم و اندوه است، و زندگی را باید بر اساسِ همدلی و انسانیت ساخت. آنها به او نشان میدهند که اتحادِ انسانها برای دستیابی به یک جهان بهتر بسیار مهم است. بهترین راه برای رضای خدا، کمک به دیگران است، و نه فقط تلاش برای رسیدن به قدرت و ثروت. این درسی است که جان ویک در این سفر یاد میگیرد و دیوان عالی را ترک میکند تا به جایی برود که میتواند به دیگران کمک کند و به انسانیتش بازگردد.
تغییر این دنیای دیوان عالی کار بزرگ و پرچالشی است، اما اگر انسانها به همدلی و انسانیت دست یابند، میتوانند به این هدف دست یابند. باید با هم همکاری کنیم و به هم کمک کنیم تا بتوانیم این دنیای بدرقه را به یک جای بهتر و پرامید تبدیل کنیم. باید به همدیگر حمایت کنیم و نه فقط به دنبال منافع خود باشیم. باید به انسانیت خود برگردیم و از توهم قدرت و ثروت دست برداریم.
همانطور که جان ویک در این سفر خود متوجه شد، زندگی بیشتر از خشم و اندوه است. باید به انسانهای دیگر کمک کنیم و به همدلی و همبستگی بین ما تا منجر به دنیایی بهتر بشود. اگر همه با هم همکاری کنیم و به انسانیت خود برگردیم، میتوانیم این دنیا را به یک جای بهتر تبدیل کنیم که قوانین آن از حیوانات مُتمایز نخواهد بود.
بنابراین، باید از این دیوان عالی که تشویقکنندهی خودخواهی و درندهخویی است، دست برداریم و به دنبال همدلی و انسانیت باشیم. باید به دیگران کمک کنیم و به جای تلاش برای قدرت و ثروت، به جای تلاش برای رضای خدا باشیم. این تنها راهی است که میتوانیم به انسانیت خود بازگردیم و به دنیایی بهتر و پرامید راه یابیم.
جان اما در فیلم چهارم با پیامدهای ویرانگر تصمیماتش روبرو میشود. ترکشهای انتقامجوییاش خسارتهای جانبی زیادی را به همراه داشته است و دوستان بیگناه بسیاری را به سمت مرگ کشانده است. اما او هنوز هم از همدردی با درد دیگران پرهیز میکند و به ادامه سفرش، که ممکن است دوستان بیشتری را به قتل برساند، اصرار میورزد.
اما جان همانند کین باید درباره معنای واقعی برادری خودآگاه باشد. یکی از موتیفهای تکرارشونده در فیلمهای جان ویک، استفاده از آینه به عنوان سمبل خودکاوی و خودشناسی است.
به عنوان مثال، نه تنها مبارزه نهایی در فیلم جان ویک 2 در یک هزارتوی آینه اتفاق میافتد، بلکه مبارزه نهایی در فیلم جان ویک 3 نیز در خانه شیشهای هتل کانتیننتال، که از سطوح بازتابدهنده تشکیل شده است، رخ میدهد. اما در فیلم چهارم، جان این بار از آینههای فیزیکی نه تنها استفاده میکند، بلکه از شخصیتهای دیگر به عنوان آینههای استعارهای که جان را معکوس میکنند، استفاده میکند. این موضوع به ویژه در مورد کین درست است. کین همدم جان است. هر دو آنها آدمکش بازنشسته هستند و هر دوی آنها عزیزی را برای عشق ورزیدن و از دست دادن دارند.
با مرگ همسرش، جان از سگش به عنوان جایگزین استفاده می کند، به همین ترتیب کین نیز با دخترش رابطه مشابهی دارد. درحالی که دخترش فیزیکی نامرده است، اما او نمی تواند به طور مستقیم با او ارتباط برقرار کند. به جای آن، او از گوش دادن به موسیقی دخترش برای حفظ رابطه با او استفاده می کند.
همچنین، در مصاحبه هایش، طراح لباس فیلم تایید کرده است که لباس جان و کین مشابه یکدیگر طراحی شده است تا آنها به عنوان پدر و پسر یا برادر و برادر بنظر برسند. همچنین، همانطور که بابایاگا با مداد مشهور است، کین نیز در یک لحظه از فیلم از مداد برای ضربه زدن به دست دشمنش استفاده می کند.
هر دو کم حرف هستند و در جریان دوئلشان به نقاط مشابهی از بدن یکدیگر تیراندازی می کنند؛ در راند اول، کین با دست راست جان و جان با دست چپ کین تیراندازی می کند. اما شاید بهترین نمونه از ماهیت آینه بازتابی آنها در جریان مبارزه دو نفره در اکشن راهپله منتهی به کلیسا دیده می شود؛ یک نرده راهپله آنها را به دو بخش تقسیم می کند؛ جان در یک طرف و کین در طرف دیگر قرار دارند و با هماهنگی و یکدستی به بالای راهپله حرکت می کنند. در واقع اهمیت تماتیک ویژه این است که جان نمی تواند راهپله را به تنهایی فتح کند و به تکیه بر کین نیازمند است.
بهترین فیلم های الیزابت اولسن | از اونجرز تا دکتر استرنج
در یک صحنه از فیلم “کِین”، جان به جایی میرود و به جان میگوید: “باید بازنشسته میموندی، به خاطر همهی ما.” این حقیقتی است که کِین به درستی میفهمد. در حالی که جان در تلاش برای ایجاد عدالت است، او ناخواسته سرنوشتِ دیگران را به سمتِ تلخ و نابخشودنی خودش میکشاند.
اقدامِ جان در کشتنِ ریشسفید، نهتنها به اعدامِ شارون، دوستِ نزدیکِ وینستون، منجر میشود (که به انگیزهبخش وینستون برای انتقامجویی تبدیل میشود)، بلکه تلاشِ کوجی برای حفاظت از جان نیز به مرگِ او منجر میشود (که جان را بینِ حفاظت از دخترِ خود و حفاظت از کوجی تقسیم میکند و جان را مجبور به انتخابِ اولی میکند). بعدها، جان به جان میگوید: “من کوجی را نکشتم، تو کُشتیش، جان.” در واقع، آکیرا به جان هشدار داده بود که مردم به خاطر پناهجویی او در هتل، قربانیان قتل خواهند شد و این هشدار درستی بود؛
زیرا در نهایت، آکیرا برای انتقام از قاتلِ پدرش، اقدام به کشتنِ پدرِ ناتنیِ جان و رئیسِ خانوادهی روسکا روما میکند. همچنین، کاتیا، خواهرِ ناتنیِ جان، از رفتارِ برادرش که منجر به مرگِ پدرش شده است، بسیار ناراحت است. او تنها در صورتی موافقت میکند که جان به خانواده بازگردد و با کشتنِ کیلا، انتقامِ مرگِ پدرش را بگیرد.
در سخنی دیگر، جان نهتنها به موفقیت در انتقامجوییاش نرسیده بلکه باعث شده که دوستان و آشنایانش نیز درد و رنجی مشابه او را تجربه کنند. پس از مرگ کوجی به دست کین، آکیرا در مترو با جان مواجه میشود و به او یادآور میشود: “یا کین را میکشی یا خودم این کار را انجام میدهم”. جان در پاسخ میگوید: “میفهمم”. او در چهره آکیرا درد و رنج خود را میبیند؛ هردو در نور قرمزی که نماد اندوه و خشم آنهاست، فرو میروند. این لحظه نقطهی تحول جان است؛ لحظهای که چشمانش به حقیقت باز میشود.
در این مدت، او به اندازه کافی مشغول تسکین درد خود بوده که از درد دیگران غافل شده است. او توسط شخصیتهای متضرری که هرکدام بخشی از خود او را نمایان میکنند، با عواقب واقعی اقدامات خود روبرو میشود. حرف زدن دربارهی عواقبی که واقعا اهمیت دارند، نه آن عواقبی که مورد تاکید دیوان عالی قرار میگیرد. مسئله ناراحت کردن دیوان عالی نیست؛ مسئله این است که او با رفتارش به کسانی که هنوز برایش اهمیت دارند، صدمه میزند. او در چهرهی آنها عذاب خود را میبیند و برای تصحیح اشتباهش، قصد دارد.
بنابراین، با کشتن کیلا، جان نه تنها درد خانوادهاش را تسکین داد، بلکه خشمشان را نیز فروشکست و با کشتن مارکی، جان وینستون را محافظت کرد و زندگی میا را نجات داد. او با اجازه دادن به کین برای کشتن خود، از رسیدن وینستون به خانوادهاش جلوگیری کرد و اطمینان حاصل کرد که پدر و دختر به هم نخواهند رسید.
جان در این سفر به عنوان یک آدمکش افسارگسیخته، در نهایت به عنوان یک ناجی از خودگذشته به پایان میرسد. در مراسم بازگشت او به خانواده روسکا روما، کاتینا میگوید: “خون تو خون من است، درد تو درد من است، زندگی تو زندگی من است”. این جملات نشان میدهند که جان در طول فیلم به رشد شخصیتی رسیده است و باید با چیزی بزرگتر از خودش در ارتباط باشد، حساسیت و همدلی به درد دیگران را یاد بگیرد و نسبت به تاثیر اقداماتش بر دیگران آگاه باشد.
مشکل جان ویک این بود که در حالی که اعلان جنگ علیه دیوان عالی صورت گرفت، او همچنان به فلسفه خودخواهانه این رژیم پایبند بود. او از روش دیوان عالی برای مبارزه با آن استفاده میکرد. اما با قیام خود، جان بهترین اتفاقی را برای تقویت حکومت دیوان عالی به وقوع میپیوندد. پافشاری تنهایی او بر روی “کشتن همه” نه تنها به شکست اخلاقیش منجر میشد، بلکه در نهایت به مرگ فیزیکی او ختم میشد. در نتیجه، دیوان عالی میتوانست از جان به عنوان آدمکش مخوفترین و افسانهایترین دنیا بهره ببرد و انقلابیون آینده را از تلاش برای تغییر سیستم دلسرد کند.
اما در مقابل، مارکی، مانند جان، هیچگاه به اهمیت همدلی پی نبرده است. او همیشه به دنبال منافع شخصی و خودخواهانهاش بوده و هیچگاه به درک مشابهی از دیگران نرسیده است. او با همه مانند آشغال رفتار میکند و این رفتار ناپسندش باعث میشود که همپیمانان احتمالیاش به دشمنان قسمخوردهاش تبدیل شوند.
به عنوان مثال، قبل از اینکه جان به عنوان سگ ردیاب نجات پیدا کند، مارکی فرصتهای فراوانی برای بهدست آوردن وفاداری جان داشت، اما به جای آن، از این فرصتها برای نارو زدن و مشکوک کردن جان استفاده کرد.
با وجود اشتباهات و قضاوتهای نادرستش، مارکی در همیشه مرگبارترین خطاها را مرتکب میشود. او به شکل مُصرانهای به جان میگوید که هیچ جانی در دنیا وجود ندارد و همه زندگیهای معمولی و روزمرهای هستند. او حتی به جان هم میگوید که تنها چیزی که واقعا مهم است، جان یک قاتل است. جان نهتنها این واقعیت را به مارکی ثابت میکند، بلکه با کشتن او، به قولش عمل میکند.
مارکی همیشه میخواست شورش را به سرکوب برساند و ایدههای شبیه به جان را برهم زده کند. اما نقشههایش به گونهای شکست میخورند که حتی فرصت نیز برای واکنش نشان دادن به آنها ندارد. مرگ جان به نوعی دیگر از قیام منجر میشود؛ جان با داستانش به عنوان یک ناجی، یک شهید و یک قهرمان الهامبخش به پایان میرساند. شخصیت قاصد به مارکی هشدار داده بود که شکست آنها در متوقف کردن جان، میتواند او را به یک قدیس تبدیل کند.
فیلمهای «جان ویک» همیشه با جان به عنوان یک جور مسیح رفتار میکنند. به عنوان مثال، در پوستر «جان ویک ۳»، جان با یک هاله نورانی به دور سرش نشان داده شده است. همچنین، در فیلم سوم، وقتی جان به دیدار شخصیت «کارگردان» میرود، یکی از تابلوهای پشت سر کارگردان نام «قتل عام بیگناهان» دارد.
این تابلو، که در زمان تولد عیسی مسیح، هِرود بزرگ، پادشاه یهودیه، خبر تولد پسربچهای که بر اساس پیشگوییها به عنوان پادشاه یهود معرفی شده بود، دستور داد تا تمام پسران زیر دو سال در بِیت لحم کشته شوند، نشان دهنده وضعیت جان در فیلم سوم است.
او در معرض تهدید از سوی سران دیوان عالی و سربازانش قرار دارد. همچنین، در فیلم چهارم نیز، نمادپردازی جان به عنوان یک قدیس حفظ میشود. به عنوان مثال، یکی از تابلوهایی که در سکانس دیدار وینستون و مارکی در موزه لوور دیده میشود، تابلوی «مسیح روی صلیب» اثر اوژن دولاکروا است که نشان دهنده مسیح بودن جان در مواجهه با تهدیدات سران دیوان عالی و سربازانش است.
همچنین، در صحنه ای که جان در متروی خالی با وینستون و پادشاه بَئوری صحبت می کند، تابلوی “عدم ایمان توماس قدیس” توسط کاراواجو در کنار آنها دیده می شود؛ این تابلو واقعه ای از زندگی عیسی را نشان می دهد که در آن توماس در مورد رستاخیز و ظهور عیسی شک دارد و می گوید: تا خود نشان می خواهم می خواهم می خواهم انگشتان من را در دستان خود نبینم و انگشتان خود را بر روی میخ ها نندازم و دست خود را در سوراخ پهلویش نگذارم، ایمان نخواهم داشت.
عیسی مسیح در تابلو دست توماس را می گیرد و محل زخمش را نشان می دهد و شگفت زده توماس نیز به خوبی نشان داده شده است. یک ویژگی برجسته این تابلو، توجه به واقع بودن این واقعه است. نقاش از تصویر عیسی با شکل و فیگور غیرعادی اجتناب می کند؛
به جای آن، او به عنوان یک انسان معمولی، بدون تاج تلخ و هاله نورانی اطراف سرش تصویر شده است. این تابلو نقش وظیفه ای جان به عنوان یک ناجی، مرگ فیزیکی و تولد دوباره اش به عنوان یک ایده الهام بخش و زخم هایش را به تصویر می کشد (کین از شمشیر خود برای سوراخ کردن دست جان استفاده می کند که با نشان میخ در دست مسیح پس از صلب شدنش متفاوت است).
“جان همیشه مردی با اندکی کلمات بوده است، بنابراین مشکلی ندارد که آخرین کلماتی که در پلههای کلیسا میگوید، سادهترین و بهترین آنهاست: “هلن”. وینستون جان را به خانه میبرد، همانطور که جان از او خواسته بود، درخواستی که در ویدیوی هلن در ساحل نشان میدهد که جان در لحظات آخر فیلم اول تماشا میکند: “بیا جان. بیا خانه.” اولین بار که جان صدای هلن را شنید، او را بیدار کرد و به زندگی بازگرداند.
اما حالا، هلن او را فرا میخواند. نقشی که در سنگ قبر جان نوشته شده نیست “جان ویک: قاتل حرفه ای”، بلکه “جان ویک: شوهر مهربان” است. نیکی جان دوباره برهنه میشود؛
مردی که هلن عاشقش شد پیروز شده است و بابا یاگا مرده است. آیا جان ویک واقعا مرده است، یا آیا مانند بتمن/بروس وین در پایان فیلم “تاریکی نیمه شب برخیزد” کهربازی دارد؟ آیا سنگ قبر جان یک نماد از مرگ مجازی بابا یاگا است؟ آیا جان ویک به زندگی عادی در یک نقطه دوردست جهان بازگشته است؟ این مهم نیست که قبر جان پر است یا خالی؛ تنها چیزی که مهم است این است که قربانی آخرین جان ویک خود بابا یاگا بود، که توسط دست شوهر مهربانش به قتل رسیده است.
در پایان، آشکار میشود که تنها کسی که میتوانست جان ویک بینهایت را شکست دهد، خود جان ویک بود. حالا، “جان ویک” سری با شروع و پایان تقارنی است؛ همه چیز با مراسم تشییع جنازه هلن شروع شد و با مراسم تشییع جنازه جان پایان یافت؛ حالا آنها دوباره به هم متحد شدهاند و در کنار هم بخوابیدهاند.”
داستانِ جان ویک یک تمثیلِ قدرتمند دربارهی درد و اندوهِ ناشی از از دست دادنِ کسی عزیز است، دربارهی اینکه چطور میتوانیم با این درد مبارزه کنیم، دربارهی تمام احساسات پیچیده و متلاشیکننده که با فقدان همراه است: خشم، دردِ قلبشکن، گریه، سردرگمی، بیامیدی و حالت بیروحی. اما داستان جان ویک در اینجا پایان نمییابد؛
با کوشش و تلاش، میتوانیم درمانی برای دردماندگی پیدا کنیم و به تدریج آرامشِ جدیدی را در زندگی خود جایگزین آن بکنیم. در جهانی که از یک سو بیتفاوت و از سوی دیگر خشمگین و سختگیر است، به دست آوردن این تجربه نیازمند اراده و قدرت ذهنی فوقالعاده است. در نامهای که هلن برای جان مینویسد، میگوید: «جان، متاسفم که نمیتوانم همیشه با تو باشم. اما تو هنوز به کسی برای دوست داشتن نیاز داری، پس به این فکر کن. تو خیلی ویژهای و ارزشمند هستی و هیچ کس نمیتواند جای تو را بگیرد. دوستت دارم، جان.
در حالی که من به آرامش رسیدهام، به امید اینکه تو هم آرامش خودت را پیدا کنی، بهترین دوستت هستم، هلن». در فیلم چهارم، جان بالاخره آخرین آرزوی هلن را برآورده میکند. فیلم جان ویک با آغاز در جهنمی تاریک و زیرزمینی (با نقلقول از پادشاه بَئوری که دربارهی دروازههای دوزخ تکرار میشود) و با پایانی در نورِ الهی و تطهیرکننده در کلیسا به پایان میرسد. هفتتیرکش در این داستان، با تماشای طلوع خورشید، آرامشش را پیدا میکند، هرچند داستانش هنوز ادامه دارد.
5 پاسخ
جان ویک یکی از شخصیت های محبوبمه
فیلمش عالیه
فیلماش خیلی خوبن
من هر چهار تا فیلمشو نگاه کردم
جان ویک خیلی خوبه