“یک فیلم کمدی هوشمند و شاد از آمریکا، درباره یک هنرمند حساس که برای مبارزه با تبعیض نژادی به دلیل پوستش تلاش میکند. با نقد فیلم داستان آمریکایی همراه باشید.”
آیا وقتی قصد دارید لئوناردو دیکاپریو را بشرح بدهید، نیاز است به رنگ پوستش اشاره کنید؟ احتمالاً خیر! انتظار میرود که به استعداد بازیگری، ظاهر جذاب و کارنامه درخشانش اشاره کنید. اما درباره دنزل واشنگتن چطور؟ او هم جذاب و کاریزماتیک است، در هنر بازیگری بسیار توانا و کارنامه پرباری دارد.
یکی از احتمالات اولیه برای اشاره به او، استفاده از صفت “سیاهپوست” است. به نظر میرسد در جهان، ما با وضعیت پیشفرضی مواجه هستیم که فردی سفیدپوست و آمریکایی/اروپایی باشد ولی تعدادی استثنا وجود دارند که از این قاعده مستثنی هستند، مانند فردی اهل آفریقا، آسیای شرقی یا خاورمیانه. به همین دلیل، باید از قاعده کلی برای جداسازی استثناها استفاده کنیم و آنها را با اشاره مستقیم از قاعده کلی جدا کنیم. از دلایل تاریخی و فرهنگی این نگاه صحبتی ندارم، اما میتوانیم در مورد تبعیضآمیز بودن آن توافق داشته باشیم.
این تبعیض آمیز نگرش واضح است و همه با آن آشنا هستیم. نژادپرستی تیپیک و سرسخت که فردی را به خاطر رنگ پوست غیرسفیدش کمتر از انسان میبیند، در دههی سوم قرن بیستویکم در جهان مجازی و واقعی هنوز به رغم پیشرفتهای فرهنگی و تلاشهای آموزشی و رسانهای برای ریشهکردن این نوع قدیمی از نژادپرستی، مشاهده میشود. روزانه، افراد زیادی به دلیل نژادشان تحقیر شده، با رفتار توهین آمیز مواجه میشوند و مورد آزار و اذیت قرار میگیرند.
نقد سریال کارآگاه حقیقی، فصل 4 | فصلی مهیج
اما تبعیض نژادی، با داشتن جلوههای پیچیدهتری نیز همراه است که در مسیر مبارزه با آن شکل میگیرد؛ به این معنا که انسانهایی با پوستی به رنگ غیر از سفید، همچنان با تبعیض و تحقیر مواجه هستند. این تبعیض از سوی افرادی که به دفاع از حقوق اقوام تنوعپذیر میپردازند، در رسانههای جریان اصلی در طول پانزده سال گذشته در آمریکا، به وضوح قابل مشاهده است.
در فیلمها و سریالهایی که شخصیتهای پوستی به رنگ غیر از سفید به عنوان نمادهای فرهنگی جعلی، به شکل رباتهای غیرانسانی و بیاخلاقی ترسیم میشوند. با این حال، اگر به دقت توجه کنیم، وضعیت در مقایسه با گذشته به طرز چشمگیری تغییر نکرده است؛ هنوز هم پوستی به رنگ غیر از سفید، باعث تبعیض و تحقیر انسان در نظر گرفته میشود.
اگر تبعیض را با برابری جایگزین کنیم، آشکار است که وضع کنونی رسانه در آمریکا با این برابری دوری زیادی دارد. البته می توان گفت که این دوره ی انتقال را در نظر گرفته و امیدوار بود که در آینده ای نزدیک وضعیت بهتر شود. اما چه تکلیفی برای افرادی که در میانه ی این تغییرات زندگی می کنند وجود دارد؟
آیا جامعه ی آفریقایی-آمریکاییهای ایالات متحده احساس رضایت از محصولات فرهنگی، فرصت های شغلی و تحسین های اغراق آمیزی که در طول پانزده سال گذشته در رسانه های جریان اصلی آمریکا دیده می شود، دارند؟ آیا واقعیت صداهای هالیوود را نماینده خودشان می دانند؟ و در نخستین فیلم خود، کورد جفرسون در فیلم داستان آمریکایی، پاسخ منفی به این پرسش دارد.
داستانی درباره نویسندهای حساس، بدخلق، غمگین و به نام تلونیس الیسون ملقب به “مانک” است. او به عنوان بهترین نقشآفرین تمام کارنامهی جفری رایت شناخته میشود. اما در جهانی که تقریبا همهی ساکنان آن به نژاد باور دارند، مانک باوری به نژاد ندارد. در حالی که او رویای داشتن یک جامعهی بدون تبعیض را میپروراند، او در جامعهای زندگی میکند که سفیدپوستان ترقیخواه همچنان حکمفرمایان هستند و به او بخاطر رنگ پوستش تبعیض میکنند. مانک تنها میخواهد داستانش را بنویسد و به عنوان یک داستاننویس شناخته شود، اما کتابفروشیها کتابش را در بخش “مطالعات آفریقایی-آمریکایی” قرار میدهند.
به نظر می رسد فیلم داستان آمریکایی محصول یک مبارزه است. مبارزه یک هنرمند مستقل که از هر دو طرف گرفتار نبردی شده است، اما کسی که ترجیح می دهد اصلا وجود نداشته باشد! هنرمند خسته درون داستان مانک است، در حالی که هنرمندان سرخورده بیرون از آن کورد جفرسون (کارگردان فیلم) و پرسیوال اورت (نویسنده رمان Erasure که فیلم بر اساس آن ساخته شده است) هستند. این مبارزه هم ریشه غم انگیز دارد و هم ظاهری کمیک. بنابراین، فیلم موفق می شود لحن تلخ و شیرین موفقی را به نمایش بگذارد.
جفرسون مهارت خود در کنترل و حفظ قالب فیلم را به خوبی اثبات کرده است و به همین دلیل باید به او توجه کرد. او با انتخاب صحیح بازیگران فیلم، به خوبی مسیر توسعه شخصیتها را طی کرده است. فیلمساز با هدایت صحیح این تیم بازیگران توانا، به خوبی موضوع فیلم را به تصویر کشیده است و نقشآفرینان با رویکرد خلاقانه، هماهنگ و پویا، زنده و دلنشین هستند. از نظر بصری، جفرسون استانداردهای قابل قبول را رعایت کرده و گاهی با ایدههای جالب و معنادار، فیلم را به سطح بالاتری میرساند.
در سکانسهای اولیه فیلم، سکانسی رویاگونه رخ میدهد که در آن مانک در پشت جمعی از تماشاگران سفیدپوست گم میشود، زیرا آنها برای جشن انتشار کتاب «همشهری کین» نوشته سانترا گلد (ایسا ری) گرد هم میآیند. در صحنه ای دیگر، در مراسم عروسی لورین (میرا لوکت) و منارد (ریموند آنتونی توماس)، دوربین حس صمیمیت را در میان گروه کوچک رقصندگان به تصویر می کشد و در عین حال انزوای مانک را بر خلاف محیط شلوغ، برجسته می کند.
نقد فیلم The Palace | یک کمدی جذاب
بیشتر بخوانید: نقد فیلم نامه های کوچک شرورانه | تبعیضهای نژادی
انتظار می رود که فیلمنامه فیلم داستان آمریکایی هم در ارائه و پیشبرد ایده های موضوعی خود و هم در نوشتن دیالوگ ها و خلق طنز ها، با ارتباط و حساسیت زیادی به همراه باشد. این اولین تجربه جفرسون در نوشتن فیلمنامه طولانی سینمایی است؛ اما تجربه های تلویزیونی او شامل حضور در اتاق نویسندگان سریال های برجسته از جمله “استاد هیچ”، “واچمن” و “ایستگاه یازده” است.
فیلمنامهی فیلم داستان آمریکایی، با روحیهی بیتاکید، شخصیتهای متنوع خود را در میان وقایع زندگی پررنگ قرار میدهد. فیلم داستان آمریکایی با استفاده از صحنههای متفاوت، به خوبی آنها را به تصویر میکشد و تصویری از همدلی و دوستی بین این شخصیتها ارائه میدهد. در سالی که فیلم کمدی باربی تحسین شد، ارزشهای فیلم داستان آمریکایی در طنز، درام، توسعهی طبیعی تمهای داستانی و ایجاد شخصیتهای چندبعدی، بیشتر به چشم میآیند.
شخصیتهای فرعی داستان (هیئت علمی دانشگاه یا اعضای هیئت داوران جشنواره ادبی) تیپهای سرگرمکننده با نقشهای مشخص هستند، در حالی که شخصیتهای مهمتر (اعضای خانواده مانک یا دوست دختر او) افراد پیچیده و چندوجهی هستند که میتوانند به راحتی دوست داشت فیلم فراتر از تعریف قهرمان داستان به عنوان «انسان منطقی در میان احمق ها» است و در صحنه ای مانند بحث او با کارولین (اریکا الکساندر) ناتوانی نویسنده در برقراری ارتباط درست با دیگران را نشان می دهد.
در داستان فیلم داستان آمریکایی، شخصیتهای ثانویه مانند اعضای هیات علمی دانشگاه و داوران جشنواره ادبی، با توصیف دقیق و جذاب، وجود دارند. در عین حال، شخصیتهای اصلی مانند اعضای خانواده و دوست دختر، انسانهای پیچیده و چند جهتهای هستند که میتوان آنها را دوست داشت. فیلم داستان آمریکایی حتی پروتاگونیست داستان را از تصویر “انسان عاقل در میان ابلهها” فراتر میبرد و در صحنهای مانند جر و بحث با کورولاین، ناتوانی نویسنده در برقراری ارتباط مناسب با دیگران را نشان میدهد.
در ابتدای فیلم “هم مانک”، شخصیت اصلی به نام مانک به دلیل بحث و جر و خشم با دانشجوی سفیدپوست خود که کاسه آشش گرمتر از او شده است، از دانشگاه اخراج میشود و مجبور میشود به جایگاه قبلی خود بازگردد. او به کتابهایی که توقع برابری ندارند و همخوان با “ادبیات سیاهان” نیستند، روبرو میشود و هیچکس آنها را نمیخرد. او حتی نمیتواند با هموطنانش صلح کند و احساس حسادت، ترحم و نفرت نسبت به موفقیت سینتارا گولدن دارد، که آثاری کلیشهای درباره جامعه آفریقایی-آمریکایی تولید میکند.
اگرچه بخشهای مربوط به درام خانوادگی در فیلم داستان آمریکایی میتوانستند صرفا به عنوان یک بهانه برای شکلگیری نظام علت و معلولی داستان مورد استفاده قرار گیرند (مانند نیاز مالی بیکاری، بیماری مادر و مرگ خواهرش)، اما در واقع، آنها به عنوان یک ابزار برای شخصیتپردازی عمیقتر و تقویت هستهی احساسی متن عمل میکنند. به همین دلیل، شخصیت اصلی تصمیم میگیرد که یک رمان جعلی و بیارزش بنویسد.
طبعاً تمرکز اصلی فیلم داستان آمریکایی بر هجو فرهنگی-سیاسی رسانه در این کشور است. این خاصیت متن، مستقیماً از منبع اقتباس آمده است. پرسیوال اورت در کتاب “پاکشدگی” که در سال ۲۰۰۱ منتشر شده است، در واکنش به جریانی از رمانهای دههنودی آمریکایی نوشته است که بیشتر بر تصویری کلیشهای و مبتذل از خردهفرهنگ آفریقایی-آمریکایی تمرکز داشتند. به همین دلیل، ممکن است فیلمنامهی فیلم داستان آمریکایی، نتواند با تحولات فرهنگی اخیر در آمریکا، کاملاً هماهنگ باشد و موضوعات انتقادی آن به نظر قدیمی بیایند. جفرسون دو راه حل برای جلوگیری از این مشکل دارد، اما تنها یکی از آنها موفق است و دیگری نه.
راهکار موفقیت فیلمسازان، تاکید بر تسلط ریاکارانه قدرت رسانهای و تنوع نژادی است. این رویکرد برای مقابله با مسئله تبعیضآمیز، با نگاهی پنهان و باطنی، که تاکنون در حال ادامه بوده و تنها محدود به ادبیات نبوده است. فیلمساز با توجه به جزئیات محتوای داستان و رفتار و گفتار مدیران و داوران جشنواره ادبی، به نوعی تناظر اجتنابناپذیر با فصل جوایز هالیوودی را تشکیل میدهد. در پایان، سه داور سفیدپوست، بر خلاف دو داور سیاهپوست، کتابی درباره تاریخچه سیاهان را به عنوان برنده معرفی میکنند که نه تنها غیرقابل قبول و بیارزش است، بلکه اساسا جعلی است! این ایدهی برجسته، صدای جذابی را به همراه دارد.
قبل از اشاره به یک راهکار ناموفق دیگر و جفرسون، مناسب است به یک محدودیت دیگر در فیلم داستان آمریکایی اشاره کنم. برخورد متن با شخصیت سینتارا گولدن، بسیار محافظهکار است. در ابتدا، این شخصیت نمایندهی نویسندگانی است که محصولاتی متناسب با خواست نظام ریاکارانهی حاکم را تولید میکنند. بنابراین، روایت فیلم داستان آمریکایی نسبت به او، نگاهی قضاوتگر دارد. اما در اواخر روایت و در طول ملاقات با مانک و سینتارا، جفرسون سعی میکند تصویری چندبعدیتر و ظریفتر از نویسندهی موفق ولی دافعهبرانگیز داستان بسازد.
مانعی که این تلاش را ناموفق می کند، محدودیت قراردادی و ابهام در جهت گفتگوی دراماتیک بین دو شخصیت است. علیرغم تلاشهای سانتارا، او نمیتواند استدلال قانعکنندهای برای مانک یا مخاطبان ارائه دهد که قبلاً به آن فکر نکردهایم. با این حال، فیلم داستان آمریکایی دیدگاه او را به چالش نمی کشد. این گفتگوی حیاتی به دلیل پرهیز فیلمساز از شفافیت، باید در پایان ناتمام بماند.
در طرح دوم جفرسون برای بهروزرسانی متریال کتاب و ارتباط آن با رسانههای جریان اصلی در این سالهای آمریکا، تاکید بر اقتباس سینمایی قرار دارد. در اواسط داستان فیلم، ایده تبدیل کتاب مانک به فیلم داستان آمریکایی توسط یک کارگردان هالیوودی مطرح میشود و در پایان به آن بازمیگردیم. این تاکید، علیرغم جذابیت فرامتنی بیشتری که به فیلم داستان آمریکایی میبخشد، باعث اخلال در نظم داستان میشود.
در انتها، با این ایده روبرو میشویم که تمام داستان فیلم، نشان دادن تجربهی مانک از نوشتن کتاب جعلی و پرشور رسانهای پس از انتشار آن، به صورت یک فیلمنامه سینمایی است. این قسمت که بزرگترین تغییر فیلم داستان آمریکایی نسبت به کتاب اورت را نشان میدهد، به نظر میرسد که جفرسون شخصی نویسنده، مادهی داستانی انتخابشدهاش را به تصویر کشیده است. به نظر میرسد که تردید مانک درباره چگونگی به پایان رساندن فیلمنامهاش، بخشی از تجربهی جفرسون در آداپتاسیون کتاب “پاکشدگی” به فیلم داستان آمریکایی است.
در نهایت، با انتشار فیلمی از زندگی مانک و پایان دادن به کلیشه کشته شدن مرد سیاه پوست توسط پلیس، او به قدرت و موفقیت مسلط میشود و توانسته از مشکلات مالی خود نجات یابد. اما وقتی در حال خروج از استودیوی بزرگ فیلمسازی است، با یک هنرور تنها و لباس کهنهای که به ظاهر بردگان آمریکایی نیست مواجه میشود. نویسندهی موفق با دیدن این صحنه و ظاهر ناامید کننده او، لبخندش خشک میشود و احساس نارضایتی میکند.
اما مانک، با گذشت سریع از این نارضایتی، سریعا به سوی شهر رویاها رانده میشود. در حین سفر، او در ماشین زیبای بدون سقفی که برادرش همراهش است، با همراهی موسیقی شیرین و غمانگیز لارا کارپمن، از جاده لذت میبرد. مانک، در حالی که به افق آینده «رویای آمریکایی» نگاه میکند، تصمیم میگیرد که رمان خود را به کشتن داده و به یک داستان موفقیت دیگر برای رویای آمریکایی تبدیل کند. در همین حال، کارخانه رویاسازی هالیوود، بیتوجه به واقعیت و با ادامه دادن به کار خود، سعی میکند تا فیلم داستان آمریکایی بیشتری را به جامعه همراهی کند.